یاد گرفته ام که آدم های مجازی را توی ذهنم نصف کنم. در واقع مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که وسعت احساساتی که توسط شکلک های مجازی رد و بدل میشود چیزی ست خیلی فراتر از واقعیت احساسی که آن لحظه ممکن است وجود داشته باشد. من برای دوستم شکلکی می فرستم که آدمک زرد رنگش از بس خندیده اشک از دو طرف صورتش دارد قلپی میزند بیرون در حالیکه من این سمت مانیتور فقط لبخند زده ام. دوستم برایم آدمکی می فرستد که اشک هایش کشیده شده روی صورتش در حالیکه می دانم آن سمت گوشی اش را گذاشته روی پایش و خیلی که ناراحت باشد ابروهایش را کشیده در هم. حقیقت این است که آدم های مجازی چند باری ضریب می خورند تا به صفحه تلفن شما می رسند.
+ خیلی دلم می خواهد ماه رمضان را بفهمم. اگر این امتحان های لعنتی اجازه بدهند.
به عاطفه گفتم که تو چون مدتها از فضای وبلاگی دور بودی از خیلی چیز ها خبر نداری . قبول کرد.
حقیقت این است که این بار در بحث با عاطفه سر اینکه وبلاگ نویسی منسوخ شده و اصلا مگر هنوز کسی هست که بلاگری کند ، من پیروز میدان شدم. بهش گفتم که از اینستا و لاین و بقیه فضاهای مجازی بدم نمی آید( که اگر بگویم بدم می آید مسلما دروغ گفتم) ولی از این که متنی بنویسم که وسط آن حجم مطالب گم بشود و یک جورهایی بخواهم به زور بچپانمش توی چشم دیگران که سرسرکی یک نگاه بکنند و یک لایک زورکی هم بدهند، واقعا بدم می آید. لا اقل وقتی بلاگری می کنم مطمئنم همین دو سه نفری هم که گاهی می آیند و میروند واقعا می آیند که بخوانند! نه اینکه به زور بخواهم وادارشان کنم که : مرا ببین لطفا!
دست و دلم به نوشتن توی هیچ وبلاگی نمی رود. اگر آن قدر نمی نوشتم که حالا مثل معتاد ها هر روز به وبلاگ قدیمی ام سر بزنم و هی پست هایش را زیر و رو کنم، حالا نوک انگشت هایم هی گز گز نمی کرد که احساس کنم یک سری کلمات دارند از نوکش سر می روند. بعد بلند نمی شدم و یک روز عصر درست در وضعیتی که فردایش امتحان ترم دارم بار و بندیلم را جمع کنم و بیایم بیان. برای خانه قدیمی ام دلم تنگ است.