کفش سیندرلا
ظهر دیروز، در حالیکه دوست من جلوی در دانشکده منتظر سرویس ایستاده است یک خانم تقریبا مسن وارد دانشکده می شود و دوستم را می بیند. جلو می رود و از او می پرسد:«ببخشین خانوم شما دندونپزشکی می خونین؟!» طبیعتا دوست من پاسخ مثبت می دهد و دوباره خانم محترم سوال می کند:« عزیزم شما چند تا دختر مجرد تو کلاستون دارین ؟!» دوست من در حالیکه نمی تواند تعجبش را مخفی کند با تردید می گوید:« تقریبا همه مجردن به غیر یک نفر! » خانم محترم این بار با گلایه می گوید:«پس چرا آموزشتون به من گفت همه متاهلن؟!»
بعد دوباره می گوید:« عزیزم فردا همه تون هستین که من بیام ببینمتون؟! همه دخترای کلاستون! » دوباره دوست بنده که هنوز سکه اش نیفتاده این پرسش و پاسخ ها برای چیست، با تردید می گوید:« بـله ... هستن همه!»
خوش بختانه تا این لحظه سرویس رسیده است و دوست من هم که همان لحظه بلاخره متوجه شده هدف نامبرده این است که بیاید از روی فرصت دخترهای مجرد کلاس را رصد بکند و برای شاخ شمشادش عروس انتخاب کند، با طعنه می گوید:« ببخشین خانم ولی فک نکنم کسی حاضر بشه با این جایی ها وصلت کنه !» و سوار سرویس می شود. در آخرین لحظه البته صدای مادر داماد(!) را می شنود که میگوید:« عیب نداره خب برن شهر اونا!»
قصدم از نوشتن این ماجرای ابلهانه چیست؟! اینکه بگویم متنفرم از آدمهایی که اصلا برایشان مهم نیست خانواده و اخلاق دختر چه شکلی است و فقط به رشته اش توجه می کنند؟! اینکه بگویم دلم می خواست آنجا بودم و لااقل از مادر شاخ شمشاد محترم می پرسیدم خیال کردی ما روی دست مادر پدر هایمان باد کرده ایم که به صف، مشتاق و منتظر تحفه ندیده شما باشیم !؟ اینکه بهش بگویم نکند می خواهی یک لنگه کفش بگیری دستت و پای هر کداممان شد بشویم عروس خوشبخت شما؟! .... نه ! قصدم هیچ کدام این ها نیست! قصدم این بوده که بگویم اگر این خانم امروز خواست بیاید دانشکده ... مَـن چی بپوشمممممم ؟!!!! :|