ز اندازه بیرون تشنه ام ! ساقی بیار آن آب را ...
از در مترو می زنم بیرون و شروع می کنم به شمردن : یک ... دو .... سه ...چهار...
چهار نفر. چهار نفر مسیرشان را از سه قدمی پله ها کج می کنند به سمت آسانسور. یکیشان یک پسر جوان با کیف سامسونت، بعدی دختر جوانتری با کوله و نفر سوم هم یک خانم حدودا 40و خورده ای ساله. چهارمی را خاطرم نیست ولی خوب به یاد دارم که چهارمی هم یک آدم کاملا نرمال است به لحاظ جسمی. بالای در اسانسور نوشته: مخصوص استفاده بیماران، افراد مسن و توان یابان.
می خواهم از خیابان رد بشوم. چراغ عابر پیاده قرمز است . همان سمت می ایستم تا چراغ سبز بشود. یک نفر از سمت راست من با عجله می زند به خیابان. ماشینی که دارد توی مسیر قانونی خودش و در زمانی که حق تردد با اوست عبور می کند، مجبور می شود بزند روی ترمز.
قبل از جلسه امتحان، دوستم که بغل دستم نشسته با ناراحتی می گوید که دیشب با دوستانش بیرون بوده اندوحتی لای کتاب را باز نکرده. راست می گوید. خبر دارم که اوضاعش در این درس خیلی خراب تر از این حرف هاست.اما من سه روز است که دارم برای این امتحان می خوانم وبارها و بارها از سال بالایی ها هشدار گرفته ام که امتحان دکتر فلانی دمار از روزگار آدم در می آورد.سرجلسه سعی می کنم تمرکز کنم اما پچ پج های مدام دوستم با صندلی کناری و کتابی که با هزار ترفند زیر مانتویش جاسازی شده تمام تمرکز و اعتماد به نفسم را در هم می ریزد. جواب امتحان می آید.دوستم با 10 پاس شده است. من با 9ونیم افتاده ام.
یک نفر، به اندازه تمام پس انداز یک عمر چند ده خانواده اختلاس می کند و می زند به چاک.