شاید از جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
بابا گفته که کامپیوتر درب و داغان خانه را که تقریبا یک سالی میشود روشنش نکردیم می خواهد ببرد در مغازه. همین قضیه بهانه شده که من و گلابی لپ تاپ هایمان را بگذاریم یگ گوشه و بنشینیم پای کامپیوتر قدیمی خانه و همه عکس ها و فیلم های قدیمی و عهد عتیقمان را از تویش بکشیم بیرون. عکس ها و فیلم هایی که تقریبا متعلق به ده سال پیش هستند. هر عکسی را که می آوریم فقط یک ثانیه مکث کافیست تا هر دو منفجر بشویم از خنده و هر کداممان یک گوشه ولو بشویم. اعتماد به نفس عجیبی داشته بودیم آن روزها! به شخصه خود من اگر بخواهم صادق باشم تقریبا حجم متنابهی بوده ام از ابرو و سیبیل و صد البته دماغ (!) که از گوشه اش یک انار آویزان بوده! و احتمالا حتی دانستن این موضوع هم نمی توانسته ذره ای از تلاش بی وقفه ما برای گرفتن عکس از زوایای گوناگون چهره و ایضا دماغ مبارک کم کند.
از قیافه وحشتناک خودمان که بگذرم، این توفیق اجباریِ دیدن عکس های گذشته، خیلی چیزها را به من فهماند. این که علیرغم ادعایی که در حافظه قوی بودن خودم دارم، به جز یکی دو نفر اسم خیلی از هم کلاسی های گذشته ام را یادم نیست. حتی همکلاسی های سه ساله ام را باید کلی فکر کنم و کف دستم را روی پیشانیم فشار بدهم تا اسمشان یادم بیاید. اینکه امیر علی که تا همین دیروز به جای "خاله سلام" می گفت "آله للام" حالا کلاس اول دبستان است و آتنایی که همین دو روز پیش انگشت شستش را می مکید و از لای نرده های پنجره آشپرخانه ما میپرید توی آشپزخانه حالا بعد ماه رمضان عقد می کند. اینکه نازنین، حانیه، سارا و مهسا عروس شده اند و بچه فائزه دختر است. اینکه چقدر کوچکتر ها بزرگ شده اند و چقدر بزرگتر ها پیر شده اند. اینکه " عه ! این بنده خدا دو سال قبل به رحمت خدا رفت"، اینکه "آخی این موقع هنوز حلما به دنیا نیومده بود"، اینکه " از این جمع همه عروس شدن فقط تو موندی " و اینکه من چقدر دلم برای دیدن خیلی از آدم های توی قاب های عکس تنگ شده...
قاب ها، گاهی به طرز شگفت انگیزی دل تنگی آورند.