اول از همه بگویم که عرب ها هیچ هیزم تری به من نفروخته اند. یعنی اصلش به من هیزمی نفروخته اند که بخواهد تر باشد یا خشک. البته مردمش را می گویم ها! دولتش که رسما برود و سعی کند بمیرد. اما بنده از همین تریبون بلند و یکصدا اعلام می کنم که با عرب جماعت هیچ گونه خصومت شخصی و غیر شخصی ندارم. پس چرا هر دو هفته یک بار بلند می شوم - یا می نشینم - و یک پست در وصف عرب و زبان عربی می نویسم؟!
باید بگویم که این دفعه قضیه برعکس شده و بنده بنا دارم این بار از این زبان اصیل بشری تعریف کنم و بگویم از اینکه یک اسم عربی دارم به خود می بالم! حالا چرا؟!
داستان این بالیدن برمیگردد به روز قبل که به دلیل نزدیک بودن تولد خواهرزاده محترم و از آن مهمتر به دلیل داشتن دوست ناباب - که شاعر در جایی می فرماید: رفیق بد منو بیچاااااااره کرد.... منو تو زندگی آوااااره کرد.... - خواهر محترمه اینجانب فلش ملعونی(!) را پر از آهنگ های قری و الخ کرده بود و علیرغم فریاد های واموسیقیا و وا ابتذالای من و گلابی هم چنان در تلاش بود که برای تولد پسرش چندتایی آهنگ شاد از بینشان پیدا کند.
درهمین گیرودار یکهو صدای یکی از همین شراره های گناه توی منزل پیچید که اتفاقا بیت اول این قطعه ناب ادبی هم همچین چیزی بود : ساناز جان تو نازی!( البته نقل را شما قریب به مضمون بخوانید!)
ازخدا که پنهان نیست؛ از شما چه پنهان در آن لحظه بنده یکهو وارد فاز مکاشفه شدم و همینجوری که داشتم توی مکاشفاتم موج میخوردم تصویر ساناز را دیدم که با آن چادر مشکی خوشگلش -که من همیشه به خوش ایست بودنش عبطه میخورم -دارد در به در دنبال عکس شهدا برای کافه کتاب می گردد . به ذهنم رسید که اگر ساناز بفهمد حامد پهلان(!) – که خدا روح خودش و فک و فامیلش را قرین رحمت خود قرار بدهد!- برای اسمش همچین آهنگ سخیفی خوانده هیچ وقت نمی گفت که من که اسممو خیلی دوست دارم!
اینجا بود که بنده توی همان حالت مکاشفه وار به این نتیجه رسیدم که پدرم در خشت خام کودکی من این آینه را دیده بود که در آینده خواننده ها می افتند به جان اسمهای دختران ایرانی و تا برای مریم و شهلا و عسل و ساناز شعر نگویند بی خیال ماجرا نمی شوند. هیچ وقت هم خودشان را اذیت نمی کنند که مثلا برای انسیه، زکیه، عطیه یا فاطمه شعر بگویند. بنابراین پدر عزیزم همان لحظه تصمیم گرفته اسم دخترش را عربی انتخاب کند که در آینده یک خواننده با خواندن یک شعر با مضمون انار جونم تو نازی موجبات تهوع دخترش را فراهم نکند!
+این همه خواننده فخیم و ارزشی داریم: علیرضا قربانی! سالار عقیلی! چارتار! حامد جان بالاغیرتا تمام کن این مسخره بازی را!
++ تلاش ها برای منصرف کردن خواهر خانواده از گذاشتن آهنگ های سخیف در تولد ادامه دارد! من الله توفیق!
ما گول خوردیم آقا! گول خوردیم! فریب خوردیم! اصل قضیه تقصیر نفیسه بود که آمد پاپیچ شد که فردا بریم پیاده روی! کش و قوس های مختلف چهره من هم که طبیعتا باید معنی نههههه حسش نیست! می داد خیلی موثر واقع نشد و دختر عموی محترمه پایش را کرده بود توی یک کفش احیانا ورزشی و تصمیم هم نداشت درش بیاورد. دست آخر هم با یک سری عبارت های تحریک آمیز مثل همیشه ی خدا تنبلین و خودتونو لوس نکنین، بنده که یکبار دیگر هم همین چند ماه گذشته فریب پیاده روی های عمومی را خورده بودم، خام شدم و این چنین بود که امروز صبح، ساعت هفت صبح در حال ترک منزل برای پیوستن به خیل عظیم دوست داران ورزش و سلامتی بودیم.
این وسط حالا شاید بشود با گرمای هوا و شکم گرسنه و مسیر طولانی کنار آمد، اما کم کاری و اهمال مسئولین محترم برگزاری در اهدای یک فقره از هر کدام از آن هدایای کوفتی به من بدبخت فلک زده اصلا توی کت و کولم نمی رود. هر چند مطمئنم اگر ماشین حساب هم جزو جوایز اهدایی بود قطعا و قطعا برنده بلاشک این هدیه کسی نبود جز خانم انار :|
برای ماکه یک عمر توی خانه های ویلایی با حیاط های مستقل زندگی کرده ایم، حیاطمان همیشه فقط و فقط برای خودمان بوده،برای من که همیشه سر لخت می دویده ام توی حیاط و تمام روزهای دانش آموز بودنم را یک گوشه توی سایه فرش می انداخته ام و سختی خواندن فیزیک و ریاضی را با شنیدن صدای مرغ عشق های سبزرنگ محمد تلطیف می کردم،برای مادرم که هیچ وقت دل نگران این نبوده که رخت های شسته اش را کجا پهن کند، نانهای باقیمانده سفره را کجا خشک کند و کجا سینی های لواشکش را تکیه بدهد که آفتاب بخورند و خشک بشوند، الان، زندگی توی یک آپارتمان 6 واحده با حیاطی که با 5 خانواده دیگر در تک تک درخت هایش شریک هستید، خیلی سخت است.
دلم برای بچه های این دوره و زمانه خیلی می سوزد. تمام روزشان را باید در یک چهار دیواری بگذرانند که دورتادورش عسلی های مبل و ساعت دیواری و ای سی دی و مجسمه چینی و گلدان های طبیعی و سفالی چیده شده و به محض نزدیک شدن این بچه به هر کدام از این ها جیغ مادر ها می رود توی هوا که بیااااا کنااااار! جیزهههه! نتیجه این می شود که این بچه طفل معصوم محصور می شود در یک فضای دو در سه متر و باید تمام خلاقیت و هندسه ذهنی اش را با گل های زمخت قالی و چهار تا ماشین کوکی مسخره پرورش بدهد. در حالیکه همان علمی که باعث این توسعه زدگی مزخرف شده، بارها و بارها اعتراف کرده که کودک هرچه بیشتر توی هوای آزاد و مناظر طبیعت بچرخد هندسه ذهن اش پربار تر شکل می گیرد و به زبان ساده تر ریاضیاتش (و طبیعتا هوشش) در آینده خیلی بهتر خواهد شد.(نشان به آن نشان که کودکان عشایر همیشه باهوشتر از بچه های شهری بوده اند.)
القصــه!... اگر یک روز خدا زد پشت کله یک نفر و آن یک نفر عاشق من شد و خواست من را بگیرد، بهش می گویم که من یک شرط ضمن عقد دارم و آن اینکه خانه ای که می خواهم در آن زندگی کنم باید حتما حیاط داشته باشد و به هیچ وجه هم حاضر نیستم حیاط خانه ام را با پنجره های خانه های روبرو و چپ و راست قسمت کنم. حیاط خانه ام فقط برای من است.[آیکن همی که هست]
از در مترو می زنم بیرون و شروع می کنم به شمردن : یک ... دو .... سه ...چهار...
چهار نفر. چهار نفر مسیرشان را از سه قدمی پله ها کج می کنند به سمت آسانسور. یکیشان یک پسر جوان با کیف سامسونت، بعدی دختر جوانتری با کوله و نفر سوم هم یک خانم حدودا 40و خورده ای ساله. چهارمی را خاطرم نیست ولی خوب به یاد دارم که چهارمی هم یک آدم کاملا نرمال است به لحاظ جسمی. بالای در اسانسور نوشته: مخصوص استفاده بیماران، افراد مسن و توان یابان.
می خواهم از خیابان رد بشوم. چراغ عابر پیاده قرمز است . همان سمت می ایستم تا چراغ سبز بشود. یک نفر از سمت راست من با عجله می زند به خیابان. ماشینی که دارد توی مسیر قانونی خودش و در زمانی که حق تردد با اوست عبور می کند، مجبور می شود بزند روی ترمز.
قبل از جلسه امتحان، دوستم که بغل دستم نشسته با ناراحتی می گوید که دیشب با دوستانش بیرون بوده اندوحتی لای کتاب را باز نکرده. راست می گوید. خبر دارم که اوضاعش در این درس خیلی خراب تر از این حرف هاست.اما من سه روز است که دارم برای این امتحان می خوانم وبارها و بارها از سال بالایی ها هشدار گرفته ام که امتحان دکتر فلانی دمار از روزگار آدم در می آورد.سرجلسه سعی می کنم تمرکز کنم اما پچ پج های مدام دوستم با صندلی کناری و کتابی که با هزار ترفند زیر مانتویش جاسازی شده تمام تمرکز و اعتماد به نفسم را در هم می ریزد. جواب امتحان می آید.دوستم با 10 پاس شده است. من با 9ونیم افتاده ام.
یک نفر، به اندازه تمام پس انداز یک عمر چند ده خانواده اختلاس می کند و می زند به چاک.
بابا گفته که کامپیوتر درب و داغان خانه را که تقریبا یک سالی میشود روشنش نکردیم می خواهد ببرد در مغازه. همین قضیه بهانه شده که من و گلابی لپ تاپ هایمان را بگذاریم یگ گوشه و بنشینیم پای کامپیوتر قدیمی خانه و همه عکس ها و فیلم های قدیمی و عهد عتیقمان را از تویش بکشیم بیرون. عکس ها و فیلم هایی که تقریبا متعلق به ده سال پیش هستند. هر عکسی را که می آوریم فقط یک ثانیه مکث کافیست تا هر دو منفجر بشویم از خنده و هر کداممان یک گوشه ولو بشویم. اعتماد به نفس عجیبی داشته بودیم آن روزها! به شخصه خود من اگر بخواهم صادق باشم تقریبا حجم متنابهی بوده ام از ابرو و سیبیل و صد البته دماغ (!) که از گوشه اش یک انار آویزان بوده! و احتمالا حتی دانستن این موضوع هم نمی توانسته ذره ای از تلاش بی وقفه ما برای گرفتن عکس از زوایای گوناگون چهره و ایضا دماغ مبارک کم کند.
از قیافه وحشتناک خودمان که بگذرم، این توفیق اجباریِ دیدن عکس های گذشته، خیلی چیزها را به من فهماند. این که علیرغم ادعایی که در حافظه قوی بودن خودم دارم، به جز یکی دو نفر اسم خیلی از هم کلاسی های گذشته ام را یادم نیست. حتی همکلاسی های سه ساله ام را باید کلی فکر کنم و کف دستم را روی پیشانیم فشار بدهم تا اسمشان یادم بیاید. اینکه امیر علی که تا همین دیروز به جای "خاله سلام" می گفت "آله للام" حالا کلاس اول دبستان است و آتنایی که همین دو روز پیش انگشت شستش را می مکید و از لای نرده های پنجره آشپرخانه ما میپرید توی آشپزخانه حالا بعد ماه رمضان عقد می کند. اینکه نازنین، حانیه، سارا و مهسا عروس شده اند و بچه فائزه دختر است. اینکه چقدر کوچکتر ها بزرگ شده اند و چقدر بزرگتر ها پیر شده اند. اینکه " عه ! این بنده خدا دو سال قبل به رحمت خدا رفت"، اینکه "آخی این موقع هنوز حلما به دنیا نیومده بود"، اینکه " از این جمع همه عروس شدن فقط تو موندی " و اینکه من چقدر دلم برای دیدن خیلی از آدم های توی قاب های عکس تنگ شده...
قاب ها، گاهی به طرز شگفت انگیزی دل تنگی آورند.
بعضی چیز ها گفتنش تکرار مکررات است. ولی به همان اندازه که گفتنشان تکرار مکررات است، هر دفعه با شدت بیشتری حرص آدم را هم در می آورند. یکی از همین مکررات حرص آور، "زبان عربی" است.
من را توی سقا خانه حرم تصور کنید( دوستانی که من را ندیده اند در انتخاب نوع قیافه و شمایل آزاد می باشند)، و همین جوری که من را تصور کرده اید یک لیوان یکبار مصرف هم توی دستم بگذارید. این لیوان تمیز است و من استفاده ای ازش نکرده ام. بعد فکر کنید که می خواهم این لیوان را بدهم به دختر بغل دستی ام و بهش بگویم که "لیوان تمیز است".
حالا اگر دختر بغل دستی من یک دختر انگلیسی باشد، من مثل بچه آدم می گویم که دیس ایز کلین! یا آی دیدنت درینک وادر(ووتِ با لهجه بریتیش:D). اما اگر از بخت بد دختر بغل دستی عرب باشد، من کاملا در ادای این جمله فلج خواهم بود.
حساب کرده ام که چهار سال دبیرستان، هر سال 6 ماه و هر ماه چهار هفته و هر هفته 2 ساعت را اگر سر کلاس عربی گذرانده باشیم، چیزی حدود 190 ساعت از عمرمان را سر کلاس عربی ای میگذرانیم که آخرش در همین حد بخور ونمیر هم دستمان را نمی گیرد که یک روز بتوانیم توی سقاخانه حرم به دختر بغل دستی مان بفهمانیم که با این لیوان آب نخوردم و تمیز است!
حالا مشکل از آکبند بودن مغزهای ماست که از کل عربی خواندن چهار ساله مان فقط "یا ایهاالذین آمنوا" را بلدیم یا از نوع تدریس عربی دبیرستان... الله اعلم!